loading...
شب فان،تیتراژ،دانلود ترانه،اس ام اس،فان کده،عاشقانه ها
shabfun بازدید : 412 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام رمان: ادریس

نویسنده: مینا مهدوی نژاد

روی تخت دراز کشیده بودم و به قاب عکسی که روی میز کنارمان بود نگاه کردم ، ادریس باوقار تمام کنارم ایستاده بود و به من که در لباس سفید عروس بودم با شکوه لبخند می زد . چه شب مسخره و به یاد ماندنی بود ! همه خوشحال بودند و می خندیدند و من در کنار ادریس راضی بودم و برای دختر های دیگر قیافه می گرفتم ، اما آنها نمی دانستند که این یک ازدواج دروغی است . باران سیل آسا می بارید و به شیشه می کوبید و روی آن راهی پر پیچ باز می کرد و به پایین می رفت.

صدای رعد و برق چنان زیاد بود که فکر می کردم آسمان در حال خراب شدن روی سرم است . یعنی ادریس در این باران شدید کجا رفته بود . دستم را دراز کردم تا قابب عکس را بردارم که آسمان برق مهیبی زد و همه جا را روشن کرد و یک باره همه خانه در تاریکی فرو رفت قاب عکس از دستم افتاد و به هزار تکه تبدیل شد . از ترس ، سرم را در متکا بیشتر فرو بردم و جیغی کشیدم و اردیس را صدا کردم . اما اردیس نبود که به بودنش دل خوش کنم . کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد . بلند شدم و از آشپزخانه شمع هایی که روزی سر سفره عقد برای تزیین گذاشته بودیم را روشن کردم و با شعله لرزان آن به اتاق خواب برگشتم . و شمع را روی سکوی پنجره گذاشتم و کنار قاب عکس شکسته نشستم و با نگاه کردن به شیشه های شکسته آن انگار زمان هم برای شکست و مرا با خود به عمق روز های گذشته برد ، به آن زمان که هر بخت برگشته ای به سراغم می آمد و او را آزار می دادم و با لباس های خیس از چای پا به فرار می گذاشتند . چند روزی بود مادرم در کوشم می خواند که این پسر با بقیه فرق دارد و تا حالا هر کجا خواستگاری رفته دختر ها بله را گفتند اما این پسر آنها را نپسندیده و من بی تفاوت فقط شانه بالا می انداختم و دنبال راهی برای فراری دادن او می گشتم . اما نمی دانستم چرا به خاطر آمدن او دلهره عجیبی داشتم و چیزی در وجودم فریاد می زد این سرنوشتت است و با او اری نداشته باش اما من نمی توانستم از آن همه استقلال و راحتی  به سادگی دست بکشم و با شروع زندگی جدید باری از مسئولیت ها و مشکلات را به دوش بگیرم و کنار اجاق گاز بایستم و برای او غذا درست کنم و مثل یک خدمتکار بله  قربان گوی او شوم و برای هرکاری از او اجازه بگیرم . مادرم می گفت همه اینها یعنی از خودگذشتگی و فداکاری برای عشق ، وقتی عاشق شدی همه این کارها را با دل و جون انجام می دهی . خانه برای پذیرایی از مهمان ها آماده شده بود . مادرم مدام سفارش می کرد که مراقب کارهایم باشم و این فرصت طلایی را از دست ندهم . پدرم که خوشحال بود همانطور که جلوی آینه لباسش را مرتب می کرد رو به مادر گفت دخترم را اذیت نکن ، ما نباید او را مجبور به کاری که دوست نداره کنیم .


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه فرمایید...

shabfun بازدید : 459 یکشنبه 05 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان

نام رمان: توسکا

نویسنده: هما پور اصفهانی


به ساعتم نگاه کردم و غر زدم …

- اه … چهار ساعته اینجا علاف شدیم … طناز … خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون … مردم از گشنگی … از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم …

طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت:

- ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره … یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو …

نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم … موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن … خوشگل بود و تو دل برو … با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی … یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم … یعنی آخر دوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم … بابام دنیام بود … مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود … طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود … یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره … چهره ای که شناخته شده نباشه … و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست … اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری … هیچ وقت به بازیگر شدن فکر نکرده بودم … بابام محال بود اجازه بده من بازیگر بشم … همیشه بهم می گفت:

- دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده … اون بالا بالاها هیچ خبری نیست … اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری … ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه …

برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 629 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان


نام رمان : یگانه عشق

نوبسنده : صدفناز هروی

پنج شنبه شبی در آبانماه سال ۷۵ ، سپیده به همراه خانواده ، از خانه عمویش برمیگشت ، او طبق معمول عصبانی بود ؛ هرگز از نشست و برخاست با عمو رضا و خانواده اش لذت نمیبرد ، چون صحبتهای ناخوشایند آنها ، او را رنجیده خاطر میساخت . متلکها و کنایه های زن عمو طاهره همیشه عذابش میداد . او هر وقت سپیده را میدید این بحث را پیش میکشید که چرا ازدواج نمیکند ، دیر خواهد شد ، حتما موقعیت مناسبی ندارد ، شاید هم … خلاصه هر بار ازدواج را بهانه ای برای تحقیر سپیده قرار میداد ، اما سپیده یک بار در برابر مزخرف گوییهای او ایستاد و قاطعانه گفت : « زن عمو ! من تازه هیجده سالم است ، عجله ای هم برای اینکار ندارم ؛ هر کاری به موقعش . آنها که زود ازدواج کرده اند ، به جز خستگی خانه داری و بچه داری چی نصیبشان شد ، که من هم جوانی ام را خراب کنم ؟ »

جالب این بود که او هیچوقت پای تنها دختر نازپرورده و لوسش ، مهسا را در این مورد به میان نمیکشید و همیشه و در هر موقعیتی از موفقیتهای آینده او در دانشگاه حرف میزد ، در صورتیکه او نیز ، دقیقا هم سن و سال سپیده بود . اینها تمام اندیشه هایی بود که هنگام بازگشت از منزل عمو در ذهن سپیده میگذشت . در حالیکه از پنجره اتومبیل به سطح خیابان چشم دوخته بود ، با خود گفت : « کاش خواهش پدر را رد کرده بودم ، حداقل امشب به آنجا نرفته بودم . ای کاش درسم را بهانه کرده بودم یا خودم را به بیماری زده بودم . » خیلی دلخور بود هم از حماقت خودش و هم از پافشاری بی جای پدرش ، درحالیکه میدانست او نیز از آنها دلخوشی ندارد .

سپیده سعی کرد دیگر به این موضوع فکر نکند . چرا که جز برهم ریختن اعصابش ، حاصل دیگری نداشت . به پدرش نگاه کرد که غر و لند میکرد و از اینکه به چراغ قرمز برخورده بود ، دلخور بود . ناگهان صدای ترمز بسیار هولناکی توجه همه آنها را جلب کرد . سرها به آن سو برگشت و چشمشان به گالانت مشکی رنگی دوخته شد که عامل وقوع این صدا بود . پسر جوانی پشت فرمان نشسته بود و به نظر میرسید تنها شخصی است که از این ماجرا نگران و دستپاچه نشده ؛ گویی به این ترمز ها عادت داشت . پدر سپیده که از خونسردی پسر شگفت زده شده بود ، سرش را به پنجره ای که سمت مادر بود نزدیک کرد و بلند گفت : « پسر جان ، از جانت سیر شده ای ؟ کی گواهینامه گرفتی ؟ »

shabfun بازدید : 298 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان


نام کتاب: باران عشق

نویسنده : افسانه نادریان

روی نیمکت گوشه حیاط نشسته بودم.پرنده خیال را پرواز داده بودم به گذشته که صدای زنگ در مرا از آن دورها به نیمکت ، پاییز و حال برگرداند.در را خودم باز کردم.همیشه امیدوار بودم پشت در کسی که آرزوی دوباره دیدنش را داشتم استاده باشد.این بار هم مثل همیشه انتظار بیهوده ای بود چون پستچی بسته ای را از کیفش بیرون آورد و پرسید:”منزل آقای ایزدی؟”وقتی سرم را پایین آوردم دوباره پرسید:خانم محبت ایزدی؟”این بار زبانم از تعجب باز شد و گفتم:”بله ، خودم هستم.”بسته را به دستم داد و دفترش را جلویم گشود و گفت:”لطفا اینجا را امضا کنید.”

وقتی دوباره وارد حیاط شدم بسته در دستم بود.آن را زیر و رو کردم تا اسم یا آدرسی از فرستنده پیدا کنم.هیچ اسمی نوشته نشده بود ، تنها آدرس گیرنده که آدرس خانه ما بود و یک کدپستی از فرستنده روی بسته درج شده بود.با عجله بسته را باز کردم.داخل بسته دو دفتر بود ، یکی با جلد سفید و دیگری آبی روشن که مرا به یاد چیزی می انداخت.روی نمیکت نشستم تا فکرم را متمرکز کنم.جرقه ای در ذهنم روشن شد.دفتر آبی دفتر خاطرات خودم بود.دفتر دیگر را باز کردم خطش ناآشنا بود.با دیدن دوباره دفتر خاطراتم بعد از این همه سال آنقدر هیجانزده شدم که دفتر سفید رنگ را کنار گذاشتم و دفتر خاطراتم را باز کردم.دلم میخواست خاطرات گذشته را که این همه مدت به دنبالش بودم بخوانم.گذشته حالا روبرویم بود.روزی که شروع به نوشتن خاطراتم کردم مثل یک تصویری روشن دوباره جلوی چشمانم نمایان شد.چطور این چند سال همه چیز از خاطرم پاک شده بود؟شاید چون خودم نمیخواستم بخاطر بیاورم ولی حالا لازم بود ، حالا باید تصمیم مهمی برای آینده ام میگرفتم.باید همه چیز را دوباره به یاد می آوردم.با اینکه یادآوری گذشته مثل تیری در قلبم فرو میرفت و مرا آزار میداد ولی دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم.دلم میخواست زمان به عقب بازمیگشت و من در آن قدم میگذاشتم و همه چیز را عوض میکردم.حالا با دوباره خواندن خاطراتم میتوانستم پاسخ پرسش هایم را پیدا کنم.گذشته مثل یک فیلم روبرویم قرار گرفت و من به تماشا نشستم.

آن روز با روزهای قبل فرق داشت.از خواب که بیدار شد صدای مادر را شنیدم ، انگار با کسی حرف میزد.صدا از حیاط می آمد.از رختخواب بیرون آمدم کنار پنجره ایستادم و به حیاط خیره شدم.چقدرشلوغ بود ، تمام همسایه ها آمده بودند.یادم امد که مادر نذر دارد ، هر سال روز تولد اما رضا مادرم آش نذری می پخت.از اتاقم بیرون آمدم.درست جلوی در برادرم محمد روبرویم سبز شد.خمیازه ای کشیدم و سلام کردم و فوری پرسیدم:

-تو چرا هنوز خانه هستی!؟

محمد لبخندی زد و گفت:...

برای دانلود به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 326 جمعه 03 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان


نام رمان : خداحافظ رفیق

نویسنده : مینا امیری مقدم

مدام راه میرفت و به ساعتش نگاه میکرد.اعصابش بهم ریخته بود با خودش گفت:میدونستم وقتی مدتی بگذره عشق و عاشقی یادش میره.اولا سرساعت حاضر میشد ولی حالا یک ربع گذشته دیگه باهاش قرار نمیذارم.
ایستاد و به ته خیابان چشم دوخت.در همین لحظات ماشین شاهین از دور نمایان شد.ماشین درست جلوی پای مهتاب ایستاد و او سوار شد.
شاهین با لبخندی که بر لب داشت گفت:سلام عزیزم حالت چطوره؟
مهتاب اخمی کرد و رویش را برگرداند.شاهین ادامه داد:چرا جوابمو نمیدی؟اتفاقی افتاده؟
-اره اتفاقی افتاده.
-چی شده؟
-جنابعالی بیست دقیقه تاخیر داشتید.ولی اشکالی نداره چون باعث شد که دیگه باهات قرار نذارم.
شاهین به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:حالا ساعت پنج و دو سه دقیقه است.من درست سر ساعت ۵ با ماشین جلوی پای تو بودم.
-شرمنده آقا ولی ساعتت خرابه.
-ساعت تو خرابه.
-نخیرم.
شاهین همراهش را از جیب درآورد.شماره ساعت گویا را گرفت و مدتی بعد گفت:گوش بده میگه پنج و پنج دقیقه.




برای دانلود این رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید...

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1077
  • کل نظرات : 106
  • افراد آنلاین : 74
  • تعداد اعضا : 1473
  • آی پی امروز : 222
  • آی پی دیروز : 96
  • بازدید امروز : 325
  • باردید دیروز : 186
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 4,097
  • بازدید ماه : 4,097
  • بازدید سال : 56,885
  • بازدید کلی : 1,414,387
  • کدهای اختصاصی
    عاشقانه،مطالب عاشقانه،جملات عاشقانه،متن های عاشقانه،جملات جدیدعاشقانه،مطالب زیبای عاشقانه،دانلود تیتراژ،دانلود،دانلود بازی،دانلود بازی های جدید،دنلودفوتبال 2014،فیفا2014،دانلودستان،عکس عاشقانه,تصاویر عاشقانه,+18,عاشقانه ها قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ